من یه مامی شاغلم.
و امروز بالاخره رسید اون روزی که تو این شش ماه ازش میترسیدم.
من رفتم سر کار . صبح پانته آ رو با بابایی بردیم خونه مامانی.خیلی سخت بود .ولی خدا رو شکر دختر خوبی بود و اذیتی واسه کسی نداشت. قورباغه مو قورت دادم.
الان تو بغلمی.
بهتر بگم داری سر شونمو با لثه فشار میدی تا درد دندون در اوردن که این روزها کلافه ات کرده اروم بشه.
سه شنبه 14 مهر ،توی تختت خواب بودی. با صدات اومدم تو اتاق ،با صدای مامان گفتن.خیلی قشنگ و واضح میگفتی " اام ما" ، "ما ما".
شیرین ترین لحظه دنیا بود مامی جان. شیرین ترین.
سال پیش همچین روزهایی از اومدنت به زندگیمون با خبر شدیم.دلهره موندنت تا اخرین روز همراهمون بود.
لطف خدا که انتها نداره ، تو رو مهمون همیشگی خونه ما کرد.از امروز برات مینویسم.
سعی میکنم خاطرات شیرینت رو اینجا حفظ کنم.